دردت چیست ؟!
دیشب میان تاریکی (!) بو/سه های پر عطشت طعم اشکهایم را چشید !
بی هوا رهایم کردی ...
حرفهایت برایم پر از درد بود وقتی که به من پشت کردی و گفتی " اه باز که شروع کردی "
در میانه ی خود پیچیدم .
همچون ماری که خود به آغوش خویش فرو میرود در خودم لولیدم و محکم خود را به آغوش کشیدم ...
توئی که "باز " به اشکهایم رسیدی !
چرا هیچگاه برایت سئوال نشده که درد من چیست که در زیباترین لحظات پر هوس تو بی تاب اشک میریزم و اشک میریزم و اشک میریزم ؟!
کاش یکبار می پرسیدی " دردت چیست "
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود عادتی که باور شود باوری که خاطره شود و خاطره ای که درد شود …